داداشی 

 

نباید، اما من گریه ام میگیرد. من گریه ام میگیرد وقتی میبینم پسری چقدر با خواهرش یا  

 

برادرش  مهربان است. یا بر عکس  دختری چقدر با برادرش یا خواهرش مهربان است. این  

 

مهربانی  نیست که به گریه ام می اندازد، یک چیز دیگری است که دقیقا نمی دانم چی هست  

 

یانیست... ولی من کاملا حسش میکنم.

  

دیروز تو مترو نشسته بودم، دیروز یا پریروز، روزش مهم نیست، حتی مهم نیست که سوار قطار  

 

کدوم خط بودم، فقط یادم می آید سرم پایین بود،تو مترو وقتی نشسته باشم،تقریبا همیشه  

 

سرم پایین است. سخت است برایم که سرم بالا باشد. سرت که بالا باشد باید به صورت مردم  

 

نگاه کنی واین بیشتر غصه دارت میکند، بس که آدم ها غمگین اند. راستی چرا آدم ها تو مترو  

 

اینقدر غمگین اند؟ یعنی به مترو بر میگردد؟ به این که 30-40 متر زیر زمین است؟ وبه این که آدم  

 

زیر زمین بیخود و بی جهت غمگین میشود؟ یا به ساعتی بر می گردد که من توی آن ساعت  

 

سوار  مترو می شوم؟ یا به خطی بر میگردد که من سوارش می شوم؟ یا به آدم هایی که سوار  

 

آن خط می شوند؟ یا به هزار چیز دیگر...

 

 هر چه که هست نگاه کردن به صورت آدم های غمگین مترو غصه دار میکند... گفتم سرم پایین  

 

بود و داشتم به کفش هایم نگاه میکردم که چقدر با هم فرق داشتند و بیخود و بی جهت به نامه  

 

هایی فکر میکردم که دو شنبه یا سه شنبه یا یک روز دیگر خانم نادری یا خانم باقری داد دستم  

 

 

تا بخوانم. نامه هایش راجع به نسل سومی ها بود که می گفت نسل سومی ها همشون پر  

 

مدعا مغرور ودیکتاتور هستند. بله دیکتاتور... که صندلی بغلی ام با فشار خالی شد و فکر هایم  

 

پرید.این با فشار خالی شدن را فقط در مورد صندلی های مترو می شود به کار برد. درست مثل  

 

آن که کسی که با فشار توی یک حفره جا شده باشد و بعد بخواهد با فشار از آن حفره خارج  

 

شود. حفره در واقع همان صندلی میان من بود با آن اقا یا خانمی که یک صندلی آن طرف تر  

 

نشسته بود. بدی مترو این است که جای خوبی برای فکر کردن های دور و دراز نیست و دنباله دار  

 

نیست... حالا کسی روی صندلی کنارم نشسته بود، یعنی قبل از این که بنشیند، من صدای  

 

خسته زنی رو شنیدم که گفت:«بشین داداشی، بشین این جا!»

 

داداشی یک پسر 17-18 ساله بود، لاغر مردنی با مو های ژولیده پولیده و چشم های... نه  

 

چشم هایش مریض نبود، بیشتر ترس خورده بود انگار... من اول ندیدمش، اول دختره رو دیدم که  

 

آمد بالای سر داداشی ایستاد. 22-23 ساله میزد، دانشجویی، معلمی، چیزی... با دو تا کیف  

 

سیاه. خواهره آمد جلو خیمه زد بالا سر داداشی با نگران ترین چشم هایی که ممکن نیست به   

 

عمرتان دیده باشید. بعد همان طور زل زده به صورت داداشی و با انگشت هایی که باریک و بلند  

 

بود، مو های داداشی را از روی پیشاتی اش عقب میزد وبا همان انگشت هایش مو های  

 

داداشی را شانه می کرد. وحتی با همان انگشت های بلند شروع به حرف زدن کرد:«خوبی  

 

داداشی؟... درد نداری دیگه داداشی؟... چشمات سیاهی نمیره داداشی؟... فدات شم الهی...»

 

بلند نمی گفت. آنقدر بلند نمی گفت که من بشنوم، بیشتر زمزمه می کرد انگار، و من با این که  

 

داشتم با چشم های خودم می دیدم، نمیدانم چرا خیال می کردم تو خواب می شنوم یا از  

 

یک مکالمه تلفنی می شنوم، یا اصلا خیلی خیلی دور تر، نمیدانم کی، کجا، یا خیلی خیلی  

 

نزدیک، یکی از همین روز ها، یک جا، خیلی جا ها این زمزمه را شنیده ام که خواهری زبان  

 

بگیرد، داداشی، داداشی، داداشی...

 

دلیل گریه هام ان بود.

درد دل 

نمیدانم این هایی که میگویم مناجات است یا درد دل... اما میدانم که درد است...

درد است این که مناجات هایم با تو دیر میشود...

درد است این که به کلبه دلم با تو سر نمیزنم...

به تاریخ مناجات قبلی ام نگاه کردم. انگار سال هاست با تو سخن نگفته ام...

دلم تنگ توست... چه کنم از دست این من من؟...

که تا مناجات میکنم وسوسه ای در دلم می اندازد...

تو به دادم برس... که کمک به سال میرسد دوری ام از کتابت...

که همنشین شده بودم... شاید از سال بگذرد که  مناجات خواندم از صحیفه ات...

دلم را قبار گرفته... فکرم راکد شده... قلبم خاموش شده...

و نمینوانم حضور کودکی شیرین در زندگی ام را به بهانه ای برای همه این ها کنم...

انگار که نفسم بهانه میخواهد... کمکم کن پروردگارم... راهی برایم بگشا...

همتی در من بگمار تا بسی بهتر از گذشته با تو خلوت کنم...

درماندگی ام را فقط تو میدانی و تنها تویی که همیشه با من می مانی...

دردم را تنها تو درمانی...

تویی که در درون تاریکی ام نوری روشن کردی تا با آن ببینم...

تویی که در درونم، قلبم را قوت بخشیدی...

تویی که در درونم طنین صدایی انداختی تا با آن از تو بخواهم...

پس تو ای پروردگارم... می خوانمت تا اجابت کنی مرا.

گفتی...

ای مهربان تر از واژه مهربانی

گفتی دل های ما با نقاب به سامان نمی رسد

گفتی با شک و ترس، انسان به ایمان نمیرسد

گفتی بن بست های ما به خیابان نمیرسد

گفتی عمر همه ی گل ها به زمستان نمیرسد

گفتی فصل بارانی چشم های دل شکسته به بی حاصلی نمیرسد

گفتی.تو گفتی به ما. گفتی...

اما سخت در گمان اشتباه، نرسیدن ها را رسیدن پنداشتیم

در گاه بخشایش و بازگشت  را بر ما باز نگاه دار که می خواهیم این بار رسیدن را

با آن تجربه کنیم...

خدایا  

نزدیک ترین ، تنها ترین و امن ترین.  

تو آنی که بی هیچ واهمه ای می توان با او سخن گفت.  

هر چه را که فکرش را کرده باشیم یا همان دم فی البداهه 

 بیاید، میشنوی، بی آن که خرده ای برما بگیری.  

آستانت همیشه به وسعت تمام شکوه ها و حرف های نا گفته ماست.